چهارشنبه 27 اردیبهشت 1396 ساعت 18:12
خواب آلوده راه می افتیم.کمی ساکت...شروع می کند به تعریف کردن ...از هفته شلوغ کاری اش می گوید و استرس هایش...از اینکه کارهایش خوب پیش رفته و تا حدودی سبک شده ...به اداره می رسیم ، حرف هایش نیمه تمام مانده، دیرم شده...ولی از ماشین پیاده نمی شوم، با آن چشمان زیبایش دلبری می کند...گوش میدهم ...تأخیر هم خوردم فدای سرت...ادامه می دهد...از صدا گذاری و آهنگ روی کلیپش می گوید از دیدار با بچه های بهزیستی، از تمریناتش و دوئت اش، از هنرجوهایش...و من عاشق ترش می شوم. و دوست ترش می دارم...
فرفروک من.... از مشورت دادن به هنرجوی سی ساله اش می گوید...و بهاری که قند توی دلش آب می شود..با مهندس پچ پچ می کنند ، می خندند و سربه سر من می گذارند... کپل من صدایم می کنند...صورت ریشویش را به صورتم می مالد، می داند که چقدر کفری می شوم و شل می شوم از خنده... می گوید جریمه غذا نپختن ات است...
****
به روز دفاع پایان نامه که نزدیک می شوم دلم تاپ تاپ می کند
****
هرچه بیشتر فکر می کنم
کمتر به یاد می آورم خودم را
پیش از عاشقت بودن!
الان دقیقاً کیستم؟
ته مانده ای از خودم
یا تمامِ تو؟